روزی سپیده دم و هنگام بانگ خروس, گیو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و یوز شادان رو سوی نخجیر آوردند. شكار فراوان گرفتند و پیش رفتند تا بیشه ‌ای در مرز توران از دور پدیدار شد. طوس و گیو تاختند و در آن بیشه بسیار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرویی افتاد كه از زیبایی و  دیدارش  در شگفت ماندند. از حالش جویا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمست به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تیغ زهرآگینی بركشید تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن ندیدم كه به این بیشه بگریزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمین نشاند. زر و گوهر بی ‌اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بیم تیغشان به اینجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسیدند خود را از خانواده ی گرسیوز برادر افراسیاب معرفی كرد


ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 24 دی 1391برچسب:داستان سیاوش,
ارسال توسط صمد حسن نژاد

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 235
بازدید کل : 72440
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


b{cursor: url('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/040.ani')}